.

.

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیگه فریاد رسی نیس...

ی روزم بخودت میای و میبینی چقدر این بزرگ شدنه از آدمای مورد علاقه ات دورت کرده...ب خودت میای و میبینی ی ساعته نشستی کنارشون و بغیر از حال و احوال پرسی و دیگه چ خبر گفتنای پشت سر هم، هیچ حرفه دیگه ای نزدین..حرف کم بیاری موقع صحبت با کسی ک ی روزی باید دهنتو ب زور میبستن ک دیگه انقده حرف نزنی باهاش...ب هزار دلیل بیخود بپیچونی دورهمی آی هرزگاهیتونو...بخاطر اضاف شدن ی سری آدما کنارشون...هر بار هی ب خودت میگی دیگه نمیرم و باز با اصرارشون میری..و هربار خودتو لعنت میکنی...از ی جایی ب بعد باید از ی سری رابطه ها بکشی بیرون..هر چقدرم ک سخت باشه...چون تو همیشه تو اولویت نیستی...حتی اگه باشی ام زمانه لعنتی آدما رو عوض میکنه...اینکه یهویی آروم شدناتو ی عده ی کمی تشخیص بدن و بدتر از اون ی عده ی کمتری پیگیره حالت باشن..اینکه با تمام ادعای دوستی وقتی ناراحت و عصبانی هستی،با اینکه دلیلشو میدونن و میدونن ک ب کمکشون احتیاج داری ، ب ی دلداریه ساده،ولی سکوت میکنن...اینکه با تمام ادعا اون وقتی ک نباید پشتتو خالی میکنن...

نمیدونم شاید این منم ک این روزا انقد حساس شدم...احساس شکست عشقی حاد میکنم در حالیکه پای هیچ معشوقی وسط نبوده..لابد ی همچین حسی باید باشه دیگه..همینقدر مزخرف...همینقدر دردناک..همچی دست ب دست هم داده...یهویی رفتن اون دوتا..دوباره رفتن تو ی جمع قدیمی..رفتارای ضد و نقیضش...ا

حساسه خلا میکنم...ته دلم ی حسه عجیبی دارم...خوابآم همه کابوسه...دیشب..بخاطر کابوس ک از خواب پریدم..ی نیم ساعتو از شدت ترس نمیتونستم حتی تکون بخورم...بعدش ک ب زور خودمو جمع کردم و رفتم در اتاقشون، ب این فک کردم ک یکم زیادی بزرگ شدم واسه از ترس خواب بد بهشون پناه بردن...رفتم تو پذیرایی و نشستم رو کاناپه و فک کردم ب اینکه نصف شبی میتونم با کی حرف بزنم یکم حالم خوب شه...بعد ی ساعت خیره شدن ب تلویزیون خاموش ب این نتیجه رسیدم ک این روزا دیگه فریاد رسی نیس...

دیگه فریادرسی نیست

چرا نمیشه ک نمیشه؟؟؟

بآورم نمیشه..ینی من همیشه همینجوریم...تا کلی از موضوعی نگذره وخامتشو درک نمیکنم...نگرانشم..میگه روزای بدشو گذرونده ولی من دارم میبینم حالشو...متنفرم از خودم ک انقد درگیر درس و دانشگاه بودم ک بعد از ی ماه باید بفهمم چی ب سرش اومده...و حالام انقد گیجم ک نمیدونم باید چیکار کنم تا حالش بهتر بشه...تنها چیزی ک خوب میدونم اینکه منی ک حتی دلم نمیاد ی مورچه رو بکشم ، الان دو روزه ک ب هزار روشه مختلف ی آدمو تو ذهنم کشتم و میترسم از همه ی اون چیزایی ک این دو روزه داره تو ذهنم میگذره...این همه تنفر از آدمی ک حتی ندیدمش..میترسم از همه چیزهایی ک قراره بعد از این پیش بیاد...


+خدایا اگه هستی کمکمون کن..

پارس تولز ابزار وب