جلو بیمارستان منتظر بودم تا بیاد..اومد سوار شد، داشتیم راه می افتادیم ک ی یارویی با دهن خونی پرید جلومون گف: خانوم منم تا اون جلوتر ببرین...سریع اومد در وباز کرد ک داد زد برووو منم تو دنده یک ی گازی ب ماشین دادم ک پدر ماشبن در اومد...یارو نتونس سوار شه درم بخاطر سرعت زیاد خودش بسته شد....ی پونصد متر جلوتر یرگشت گف :احمق چرا راه نمی افتادی؟؟ ... ندیدی چاقو دستش بود؟؟ گفتم ک ن والا ندیدم..گف قلبم داره از ترس میگیره...وای خدا چرا در قفل نکردی؟؟..اگه من ی دقیقه دیرتر میومدم چی؟؟ گفتم حالا ک اومدی ک...
رسیدیم خونه ..داشتم واسه خودم زردالو و آلوچه میشستم...گف وای هنوز دارم میلرزم ...وای خدا..گفتم خدایی توهم نزده بودی؟ ..گف فقط خفه شو...بعد یهویی انگار ی چی بادش اومده رف بیرون دو دقبقه بعدش داد زد ک بیا...رفتم دیدم در ماشین خونیه...دستگیره از داخل و صندلی ام خونیه...بعد اون ک همچنان داشت میلرزید رف ک پاک کنه خونا رو...منم وایستاده بودم میگفتم ک اینجام هس..اونجام هس...
یرگشت گف خدایی فک کن اگه ی درصد سوار شده بود..الان خودمون اینجا بودیم؟؟دیگه غلط کنم ک شب تنها برگردم...منم گفتم : ک من همچنان فک میکنم توهم زده بودی..گرچند اینکه یهو بدون اجازه درو وا کرد و حتی تو اون سرعتم میخواست هر جور ک شده خودشو بچپونه تو ماشین مشکوک یود ولی بازم بیش از حد واکنش نشون ندادی؟؟ دوباره فرمودن ک خفه شو...
+االان بیشتر متعجب از این بی حسی و نترسیدنای این روزامم...ک میفهمم اگه واقعا اونی ک دستش بود چاقو بود و سوار میشد ممکن بود چ بلاهایی سرمون بیاد ولی نمیترسم و عین خیالمم نیست حتی تپش قلبم زیاد نمیشه و بی خیال نشستم آلوچه میخورم...اینکه این اولین باری نیست ک چنین واکنشی داشتم...اینکه خیلی وقته از چیزی نترسیدم... از چیزی بیش از حد خوشحال نشدم...از هیچ آدم جدیدی این روزا خوشم نیومده...هیچ چیزی این روزا اونقد ک باید ناراحتم نکرده...از این بی حسیه متعجبم...فک کنم واقعا رانشناس لازمم:///
دورهمی خونه خالم بودم..نمیدونم چرا این خاله من هر چی میشه این خالشونم دعوت میکنه...(هرچیم میگم پسرش رفیق شیش پسرته دلیل نمیشه خاله من ..میگه:آدم باش بچه...)
این خاله مامان من از اون آدمای متعصبه..فرقیم نداره تو چ زمینه ای..کلن با همه چی مخالفه و زندگی رو سخت میگیره بخودش...حالا شما لاک ناخونای منو با اون شال همیشه شله بنده رو و خنده های بلند و راحت حرف زدن با جنوس مذکر فامیل رو ب اضافه باورای منو بذار کنار هم ..و میزان ارادته این خاله خانومو نسبت ب من بسنجین...ی چند وقتیم هس نمیدونم کی اینو با این فروید آشنا کرده پدرمونو درآورده با تزایه روانشناسانه اش..
دخترخاله 6 ماهم بغلم بود،داشتم باهاش بازی میکردم...یهو خاله مامانم برگشت گف :
اگه شوهر کردی بودی الان بچه خودت بغلت بود،ن اینکه یخوای واسه بچه مردم ذوق کنی...
من:مگه مغز خر خوردم..البته ببخشیدا منظورم شماها نیستین...(قابل ذکر ک منظورم خوده خودش بود)
خاله خودم:حالا درسش تموم شه بعد (ی نیمچه چشم غره ب من ک بچه حیا داشته باش ی کم...)منم ی نیش چاکدونم واسه ش ک بذار شاد باشیم دیگه خاله...پسرخالهه ام از راهه دور داشت با چشم ابرو تشویش میکرد ک برو جلو دارمت...
خاله مامان:تو ک نمیدونی چ لذتیه مادر شدن...(و مثلن با لذت خیره شد ب اون پسرایه نسناسش...)
من:خاله جان من بر فرض محال ازدواجم ک بکنم هیچ وقت بچه دار نمیشم..مگه دیوونم ی بچه رو بیارم تو این دنیای هر کی ب هر کی..وقتی حتی نمتونم تضمین کنم ک میتونه ی زندگی ایده آل داشته باشه...اونم تو این دنیای امروز...
خاله مامان:تو الان از ب دنیا اومدنت پشیمونی؟؟؟
من:همچین خوشحالم نیستم...
خاله مامان:خودتو ب ی روانشناس نشون بده..همچین روان سالمی نداری...
من:میدونم(در حالیکه نیشم تا بناگوشم چاک خورده)
زنداییم: شوخی میکنه...
ی چشمک زدم ب زنداییم ک بیخیال تلطیف فضا..تازه داریم از بیاناتش مستفیض میشیم...
خاله مامانم:آخرش چی؟؟
من:قاعده تن میمیریم دیگه...هووم؟؟؟
داشت درمورد امید ب زندگی و میزان اهمیت هدف در زندگی و ....صحبت میکرد ک مامانه صدام زد...
من:شرمنده خاله ولی خدا میگه مادرتون صداتون زد نمازم ک میخوندی بشکنش برو ببین چیکارت داره..شما ک دیگه...
خاله خودم پرید وسط حرفم:عزیزم زودتر برو ببین مامانت چیکارت داره...(منظورش همون زودتر برو تا خودم جنازتو نبردم براش بود)...
+هیچی دیگه روانشناس خوب سراغ دارین معرفی کنین..تو شادیاتون جبران میکنم...