رفته بودم مزون...خواستم از اینور سالن برم اونور دیدم ی خانومه داره میاد رفتم اونور دیدم اونم اومد اونوری گفتم ببخشید سرمو بالا اوردم رفتم اونور اونم اومد اونور..دیدمم اع این چقد آشناس..دیدم خودمم..فهمیدم آینه اس :))))
خودم ک کلا مرده بودم از خنده...مامانه ام پخش زمین بود از خنده...کلا اینجوریه ک هنور بعد دو روز نشستیم یهو میزنه زیر خنده...
بعد رفیقم گیر داده بیا بریم گل بزنیم...خیلی فاز داره..میگم حاجی من چت مادرزادم..گل نزده چتم...گل میخوام چی...ول کن نیس...
+چقد خوبه ک هست..عوض شده ولی مهم نیس...همین ک هنوز اولین رفیق زندگیمو دارم و اون فضای مزخرف نیس..اینکه میتونم مث قدیم بگم و بخندم و برم بیرون باهاشو حس بدی نداشته باشم...همین ک میتونم کنارش خوده خودم باشم...برام بسه..بذار بقیه فکرای مزخرفشونو بکنن..بذار هر کی هر چی میخوان بگه..من دوباره از دستش نمیدم...
ینی بعد دو قرن من دو روز وقت کردم برم کرمان ببینمش...بعد همین ی رور رو ک من میتونستم بخوابمو باید ساعت 6 زلزله بیاد..خدایا مشکلت با من چیه؟؟
کلی خندیدم و خوش گذشت این دو روز ..حتی ب زلزله و کارامونم ما خندیدیم در این حد خوش...
ولی آدم بین اوناییم ک باید هم ک باشه ولی حال دلش خوش نباشه هیچی اونجور ک باید خوش نمیگذره...
آدم ی سری واقعیتا رو میدونه..تظاهرم میکنه ک مهم نیس...تا وقتی ی مهر تایید بخوره روش..اون وقته ک میدونی همچینم کم اهمیت نیس...این چند روز رو هی با خودم گفتم مهم نیست مهم نیست...ولی الان میدونم ک مهمتر از اون چیزیه ک فک میکردم...و کاریم ازم برنمیاد...
عمیق ک فک میکنم این تنگی نفسای این چند وقتم بیشتر عصبیه تا آلرژیک...ینی تا الان ب ذهنم نرسیده بود تا الان ک دارم مینویسم و تنگی نفس داره میکشدم...تازه الان متوجه شدم ک این حالم از همون روز شروع شد و من انقد ذهنم درگیر اون بود ک متوجه حال خودم نبودم...
میدونم ی روزی بالاخره عادی میشه..ولی بدون شک فراموش ن...ادم نمیتونه چیزی رو ک هر روز ب چشم میبینه رو فراموش کنه...و تا ابد چرایی این موضوع منو اذیت میکنه...و من ن میتونم بپرسم و ن فراموش کنم...
+کاش اونایی رو ک نباید رو نمیفهمیدیم...